خواستم بنویسم از این جنایت. خواستم انقدر بتازم به بی شرف های شمرمآبانه ای که بویی از شرافت و انسانیت نبردند و انقدر حقیر شدند که دست به کارهایی از این قبیل میزنند. خواستم از مظلومیت انسان هایی بگم که نه به خاطر دو هزار پولی که "تو" فکر میکنی، نه به خاطر دیده شدن تو دنیا، نه به خاطر تقدیر و تشکری که خاطرات خوابگاه...
فقط یه چیزایی شنیده بودم از اینکه جنوبیا خونگرم و مهربونن. در حد حرف بود فقط. ندیده بودم چون از نزدیک. یه بار تو عمرم فقط رفتم بندرعباس. دیگه نرفتم. خیلی وقت پیش بود اونم. طبیعیه یادم نیاد چیزی از مهمون نوازیشون. ولی امروز، امروز که دیدمش، میتونم به جد بگم نه تنها جنوبیا خونگرم و مهربونن، بلکه به شد خاطرات خوابگاه...
فرق داشت. با همه ی آدم هایی که دیده بودم فرق داشت. همان اول کاری پرسید:" کجا میری دخترم؟!" گفتم:" بیمارستان فلان جا". از آیینه نگاه کرد. سگرمه هایش درهم رفت. ادامه داد:" دکتری؟!" خندیدم.
- "نه، ملاقات یه دوست میرم"
نگاهش را دزدید. تا رسیدن به مقصد حرفی نزد. حسابی به فکر فرو رفته بود. موقع حساب کردن خاطرات خوابگاه...